هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خورشید من

شمارش معکوس 14

هلیای من چقدر خوبه که  از رفتن به مشاور املاکی ها فقط ماهی ها بالا پایین شدن از صندلی ها را می بینی نه افزایش نجومی قیمت ها ! از کودکیت لذت ببر از دنیای بی دغدغه ات . راه را برایت هموار خواهیم کرد .
16 اسفند 1391

شمارش معکوس 19

خرچنگ می تواند ساعاتی ما را سرگرم کند هر چند چندش آور ! به تراس می رویم ترس از خرچنگ ها را در درونم قبضه می کنم تا هلیا متوجه ترسم نشود . ابتدا به سراغ شیر آب می رود حالا متوجه آبشی می شود و از صدای شرشر آب در آبشی ذوق می کند شلنگ را روی خرچنگ ها می گیرد . برایش جدید است پس فقط نگاه می کند خرچنگ را لبه تراس می گذارم متوجه دستهایش می سود و مثل قیچی باز و بسته اش می کند و در آخر مشغول ناهار می شوم زمزمه هایی از بابالو گفتن هلیا می آید شعر می خواند تاب تاب آباسی کم کم چشم هایش یسته می شود نمی دانم به چه فکر می کند شایدچشم انتظار پدر باشد شاید به خرچنگ ها شاید هم در دنیای معصومش غرق خوشیست هر چه که باشد مزاحمش نمی شوم .. ...
16 اسفند 1391

خروس کوچولو

هلیا به صدای قوقولی قووقو  علاقه خاصی  دارد  همین طور به نماز خواندن . باور کردنی نیست اما به محض شنیدن اذان دستمالکش را بر سر انداخته جانماز را پهن می کند  و روزی ده بیست بار نماز می خواند خدا نکند در این حین مشغول صبحت با تلفن باشم بیچاره ام می کند مرتب تکرار می کند پاشوو الله . مامایی پاشوو . از کتابفروشی رد می شوم چشمم به این کتاب می افتد .. بی تاب رسیدن به خانه هستم ...  هلیا کتاب را ورق می زند به صحفه آخر می رسد اشاره به ظرف غذا میکند و می گوید نوخود ! خوشحالم که تو را با زبان شیرینت دارم  .. ...
10 اسفند 1391

کارت دید آموز اعضای بدن

با نازگلمان مشغول خمیر بازی هستیم سر بالا کرده گلو را فشار می دهد .  بله درست است از کارتهای دید آموز تصویر گلو را دیده و علمش را به رخمان می کشد . ...  گلویت بوی بهشت می دهد ... ...
5 اسفند 1391

دیالوگ 3

هلیا آرام جان مادر! از خواب برخاسته با صدایی بلند فزیاد می زند مامایی مامایی . جوابی نمی شنود این بار ماماییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کشان جیغ می زند وارد اتاق می شوم بغل می گشاید و می گوید مامایی خوشی ؟ دختر قشنگم سلام صبح بخیر تکرار می کند خوشی ؟ دقیق می شوم به کلمه اش ! حالم را می پرسد  تا آنجایی که انگشتانم قدرت دارد  می چلانمش چون با او خوشترینیم ...
5 اسفند 1391

اردوی بادبادکی

با بادبادکی ها رفتیم اردوی نیمروزی . کمی نشستم خستگی در کنم ناگهان هلیا عقب عقبی آمد روی مچ پایم نشست و مشغول ریختن آب در لیوان شد . دلمان ضعف رفت به تمام معنا ...    ...
4 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد